رقیب سخت
#رقیب_سخت
پارت ۴
میدوریا:"عاا...اا .... باشه! میگم حتما!"
باکوگو فقط داشت با بی حوصلگی نگا میکرد.
میدوریا:"اا...ممنون....."
باکوگو باز چیزی نگف و بعد ثانیه ها ، چرخید و سمت در راه رفت و گفت:"فعلا!"
میدوریا:"اا...فعلا...خدافظ!."
.
.
.
شب*
بابای باکوگو:"خب! بهتره شما دوتا برین بالا اتاق باکوگو درس بخونید! ماهم درباره کار حرف میزنیم!"
باکوگو بلند شد و گفت:"اوک. پاشو دکو!"
بابای میدوریا:"اووو. خوبه که اینهمه صمیمی شدید!"
بابای باکوگو:"آرهه! این خیلی عالیه!"
.
.
.
.
میدوریا:"عاا...چقدرر...چقدر اتاقت بزرگههه!"
باکوگو:"خب...بشین روی تخت تا منم بیارم شروع کنیم!"
میدوریا:"...ها؟؟"
باکوگو:"زهرانار منحرف میگم بشین رو تخت کتابارو بیارم شروع کنیم به درس خاندن!"
میدوریا:"باش بابا...چرا عصبانی میشی! من که چیزی نگفتم!"
باکوگو کتابا رو اورد.
.
.
.
.
باکوگو:"بعد در کل اینو ضرب ۶۰ دقیقه میکنی که بعد میشه یک.....عا..."
یهو باکوگو دید که میدوریا چشماش بستس.
یهو میدوریا چشماشو باز کرد:"عاا...ببخشیدد...خب آره بعدش؟"
باکوگو با بی حوصلگی و خشم گفت:"ببین من بیکار نیستماا اومدم به تو درس میگم اینو تو خودت باید تو این سن بلد باشی احمق!"
میدوریا:"شرمنده! من فقط الان یلحظه چشمامو بستم و زود باز کردم از کیه حواسم هست!"
باکوگو چند بار پشت سر هم چشماشو باز بسته کرد و با خشم درحال نگاه کردن بود.
میدوریا:"...آه.....شرمنده...من...واقعا خسته شدم!"
باکوگو کتابارو جمع کرد و گذاشت رو میزش.
میدوریا با حالت خوابالود به او نگاه میکرد.
که باکوگو اروم یدستشو پشت گردن میدوریا برد و اونیکی دستشو زیر رون میدوریا گذاشت و خوابوندتش.
باکوگو:"مشکلی نیست!..."
.
.
.
.
پایان
ادامه دارد
پارت ۴
میدوریا:"عاا...اا .... باشه! میگم حتما!"
باکوگو فقط داشت با بی حوصلگی نگا میکرد.
میدوریا:"اا...ممنون....."
باکوگو باز چیزی نگف و بعد ثانیه ها ، چرخید و سمت در راه رفت و گفت:"فعلا!"
میدوریا:"اا...فعلا...خدافظ!."
.
.
.
شب*
بابای باکوگو:"خب! بهتره شما دوتا برین بالا اتاق باکوگو درس بخونید! ماهم درباره کار حرف میزنیم!"
باکوگو بلند شد و گفت:"اوک. پاشو دکو!"
بابای میدوریا:"اووو. خوبه که اینهمه صمیمی شدید!"
بابای باکوگو:"آرهه! این خیلی عالیه!"
.
.
.
.
میدوریا:"عاا...چقدرر...چقدر اتاقت بزرگههه!"
باکوگو:"خب...بشین روی تخت تا منم بیارم شروع کنیم!"
میدوریا:"...ها؟؟"
باکوگو:"زهرانار منحرف میگم بشین رو تخت کتابارو بیارم شروع کنیم به درس خاندن!"
میدوریا:"باش بابا...چرا عصبانی میشی! من که چیزی نگفتم!"
باکوگو کتابا رو اورد.
.
.
.
.
باکوگو:"بعد در کل اینو ضرب ۶۰ دقیقه میکنی که بعد میشه یک.....عا..."
یهو باکوگو دید که میدوریا چشماش بستس.
یهو میدوریا چشماشو باز کرد:"عاا...ببخشیدد...خب آره بعدش؟"
باکوگو با بی حوصلگی و خشم گفت:"ببین من بیکار نیستماا اومدم به تو درس میگم اینو تو خودت باید تو این سن بلد باشی احمق!"
میدوریا:"شرمنده! من فقط الان یلحظه چشمامو بستم و زود باز کردم از کیه حواسم هست!"
باکوگو چند بار پشت سر هم چشماشو باز بسته کرد و با خشم درحال نگاه کردن بود.
میدوریا:"...آه.....شرمنده...من...واقعا خسته شدم!"
باکوگو کتابارو جمع کرد و گذاشت رو میزش.
میدوریا با حالت خوابالود به او نگاه میکرد.
که باکوگو اروم یدستشو پشت گردن میدوریا برد و اونیکی دستشو زیر رون میدوریا گذاشت و خوابوندتش.
باکوگو:"مشکلی نیست!..."
.
.
.
.
پایان
ادامه دارد
- ۵.۳k
- ۱۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط